مونس های روحی ویدا

زندگی آرزویی است که هر لحظه از اندیشه تو می گذرد

مونس های روحی ویدا

زندگی آرزویی است که هر لحظه از اندیشه تو می گذرد

آهنگ نــــــایی می آید از دور ...

 نایی تو خــــالی ...

اینبار هستی بشکل مــــوجی از صـــــدا  ؛ درآمـــده است .

نغــــمه ؛ گوشهایم را هوشیــــار می کند .

کش و قوسی بر تنم می دهم ، عضلاتم نرمتر می شود ؛ همجنس مــــوج می شوم  و آرام می لغزم ...

من رها شده ام ... رها ؛ رها  !

 

 

 تاریکـــی را می فهمم و بوی تند خـــــون !

من یک لختـــــه خون در هم پیچیده ام با ریسمانی نرم که مرا به زندگی متصل کرده است .

نباید که رهایش کنم .

دوباره آوای نی می شنــــوم ؛ از کمی دورتـــــر ...

یک چرخ می خورم ؛ ریسمان زندگی بخشم از من جـــــدا می شود و عضلاتم منقــــبض  !

من لیـــــز می خورم !

چگونه باید آغــــــاز کنم ؟

تنم کبــــود سرمایی سوزش ساست !

و فشار زمخت هوا ؛ سیــــنه ام را دردآلود کرده است .

اینها را می خواهم :

ریسمان مهربانم ؛ بوی خون ؛ مایع  لزج دور و برم  !

من ترسیــــــده ام ؛ اینجا رنگها همه کـــدر شده اند :

خاطرات درخشــــانم ؛ شـــــادمانی های بی دریغ و عشــــق و عشـــــق ...

همه را گم کرده ام !!!

من ترسیده ام !....

صدای نــــای می آید باز هم از اندکی دورتر !

تـــنی نرم ؛ عطـــری ملایم ؛ شیـــــره ای نیم گرم و عشــــق .

حالا یک انســـــان کوچکم .

مادر لبانش را گشود . آواز می خواند و من با دقت هوای بین لبــــــهایش را می شنـــــوم .

موج ها را بررسی می کنم و لا به لای آنها :

صدای نای  ؛ صدای خدایم ؛ صدای عشق !

عشق را در خود فرو می دهم ؛ باز بیشتر فرو می دهم ؛ شیره ملس جانی را می مکم ؛ باز بیشتر می مکم ...

منم یک انسان کوچک ؛ تشــــنه عشق .لبــــــریز  لبــــــریز !نتیجه تصویری برای مونس های روحی ویدا

بازیگـــوشانه  کشف می کنم ؛ نــــواهای عاشــــقانه دور و بــــرم را؛ سرریـــــز می شوم و دوباره پــــــر می شوم از زنـــــدگی .از عشــــق و از خدایـــــم .

اینــــک صدای نای مـــن و تــــــو در زمین پخش شده است ؛ اینجا رنگــــها کدرتـــر است  و نـــــورها نـــادرخشان .

 ولی هست ....

هر آنچه از خدایم می خواهم در اینجا هست ؛ گاه زبـــــری ها کلافه ام می کند !

ولی مـــن هستـــم  .

من ؛ لبــــریز از تــــو شده ام ....

اینجا همه چیز از تو ســـــر می رود ...

اینجا بازی و پایکوبی هست و زانوهای خراش خورده ...

اگر بیاموزم که هستی در من درد می کشد . کمتر خواهم گریست .

ما هستیم و صدای نـــــــای پراکنده شده در همه جا ؛ با ماســـت !

پس الهی شـــــکر که در نــــوایی روحــــــانی می چرخــــیم ؛ سرریــــــز می شیم و دوبـــــاره به زندگی بــــــرمی گردیم .

نظرات 1 + ارسال نظر
مبینا جمعه 10 شهریور 1396 ساعت 11:27

مثل همیشه بسیار زیبا

ممنون عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.