مونس های روحی ویدا

زندگی آرزویی است که هر لحظه از اندیشه تو می گذرد

مونس های روحی ویدا

زندگی آرزویی است که هر لحظه از اندیشه تو می گذرد

یادآوری چند قانون

باسلام ، سپاس و شادمانی

صبحدم زمین نمناک بود . مرطوب از باران دیشب .

بعد از چند روز آفتابی ، نموری صبح ، پاهایم را آماده قدم زدن کرده است .

این وقت ها فقط دلم می خواهد راه بروم ، آن هم زیر درختانی که با قطرات ریز آب قندیل بسته اند.

دوست دارم امروز چند نکته را برای یادآوری به خودم دوباره نویسی کنم .

اول قانون یک لحظه مکث :

این قانون شبیه به قلمی می ماند که خراط با آن هر چوبی را شکل می بخشند . این قانون همان فاصله میان نت های موسیقی است و چرا امروز را برای یادآوری مجدد یک لحظه مکث انتخاب کردم ؟

بخاطر اشتهای سالم !

من درست خوردن را فراموش کردم . مدام بین عده های غذایی و یا بعد از خوردن نهار ، هوس شکلات و شیرینی می کنم و بی رحمانه حجم زیادی از این خوراکی ها را می خورم . فکر کنم در عرض دوهفته حداقل دو کیلو چاق شدم !

عادت به وزن کردم مدام ندارم ولی با خودم عهد بستم که وزنم هیچ وقت از 70 کیلو بالاتر نزنه و این عهد شکسته شد .

 اینجور وقت ها از خودم دلخور میشم راستش حتی یکی دوبار به خودم تلقین کردم که دلم پفک می خواد ... باید ترمز دستی را محکم بکشم بالا. و قانون یک لحظه مکث بهم کمک خواهد کرد .

نتیجه تصویری برای نت خوانی

نکته دیگری که ذهنم را مشغول کرده رفتن به کلاس سلفژ هست . من نیم ساعت در هر هفته فرصت دارم تا با فن بیان آشنا بشم . خانم مربی اونقدری نسبت به نوشته هام احساس داره و هر متن کوتاهی را آنطوری با پیچ و تاب می خوانه که من در برابرش مثل یه بچه کلاس اولی هستم که خواندن را تازه یادگرفته .

من نیاز به تمرین دارم . نیاز به تکرار دارم و نیاز به عشق عظیمی که منتظر است تا در حنجره ام چرخی بزند .

روزانه نوشت

باسلام ، سپاس و شادمانی

امروزم را چگونه می گذرانم ؟

رفتارهای ذهن و احساسم را مشاهده می کنم و بنابراین الگوهایی از آنچه برمن گذشت و آنچه پیش رو دارم را جمع بندی خواهم کرد .

همینطور که می نویسم مورچه کوچکی بین دستانم و کیبور کامپیوتر ،جولان می دهد با گوشه چشمی حواسم بهش هست در حالی که بودنش را دوست دارم ، مگر اینکه از آستین مانتوی من بالا بره !

اگر قرار باشد که روزانه نویسی کنم شاید بهتر باشد که در ابتدا بپرسم که دیروزم را چگونه گذراندم ؟

برای بازدید از یک تصفیه خانه فاضلاب رفتم . تصفیه خانه در حال ساخت مسکن مهر . کارشون خوب بود و فعلا" نقص ایمنی نداشتند تا ببینیم بعدها چه آشغالگیر و بوگیری نصب می کنند و پیمانکار مقیم، چطور ایمنی سیستم را رعایت خواهد کرد.

بعد از کار برای شنا به استخر رفتم البته با عشق کوچکم ، پریا ...تفریح و لذت پریا اینه که من روی آب بخوابم و پاهام را بگیره و در قسمت کم عمق استخر مرا به اینطرف و آنطرف ببرد . البته ناگفته نمونه که منم کلی کیف می کنم .

تصویر مرتبط

بعداز ظهر به کلاس سلفژ یا تنظیم صدا رفتم در اولین جلسه از خانم مربی خواستم تا قاطع و بی تعارف بهم بگه که می توانم از کتاب مهربان مراقب دکلمه کنم یا نه ؟

و این در حالی هست که من اصلا" تجربه خواندن دکلمه و یا شعر خوانی را ندارم ....!

چند متن که برایش خواندم تایید کرد که صدام انرژی خوبی داره و از عهده سی دی زدن از روی کتابم برمی آیم .

 البته موسیقی متن هم لازمه که گذاشته بشه و من می خواهم ببینم که غنچه ناشکفته آرزویم ، چطور ببار خواهد نشست ...

تصورم این است که مناسبترین سوال بعدی ام می بایست اینطور باشد که غروب را چطور گذراندم؟

غروبم را با ضبط صدایم و نوشیدن چند پیاله دیگر از عشق بسر رسید .

امروزتان عالی و پربارتر از همیشه باد.

آهنگ نــــــایی می آید از دور ...

 نایی تو خــــالی ...

اینبار هستی بشکل مــــوجی از صـــــدا  ؛ درآمـــده است .

نغــــمه ؛ گوشهایم را هوشیــــار می کند .

کش و قوسی بر تنم می دهم ، عضلاتم نرمتر می شود ؛ همجنس مــــوج می شوم  و آرام می لغزم ...

من رها شده ام ... رها ؛ رها  !

 

 

 تاریکـــی را می فهمم و بوی تند خـــــون !

من یک لختـــــه خون در هم پیچیده ام با ریسمانی نرم که مرا به زندگی متصل کرده است .

نباید که رهایش کنم .

دوباره آوای نی می شنــــوم ؛ از کمی دورتـــــر ...

یک چرخ می خورم ؛ ریسمان زندگی بخشم از من جـــــدا می شود و عضلاتم منقــــبض  !

من لیـــــز می خورم !

چگونه باید آغــــــاز کنم ؟

تنم کبــــود سرمایی سوزش ساست !

و فشار زمخت هوا ؛ سیــــنه ام را دردآلود کرده است .

اینها را می خواهم :

ریسمان مهربانم ؛ بوی خون ؛ مایع  لزج دور و برم  !

من ترسیــــــده ام ؛ اینجا رنگها همه کـــدر شده اند :

خاطرات درخشــــانم ؛ شـــــادمانی های بی دریغ و عشــــق و عشـــــق ...

همه را گم کرده ام !!!

من ترسیده ام !....

صدای نــــای می آید باز هم از اندکی دورتر !

تـــنی نرم ؛ عطـــری ملایم ؛ شیـــــره ای نیم گرم و عشــــق .

حالا یک انســـــان کوچکم .

مادر لبانش را گشود . آواز می خواند و من با دقت هوای بین لبــــــهایش را می شنـــــوم .

موج ها را بررسی می کنم و لا به لای آنها :

صدای نای  ؛ صدای خدایم ؛ صدای عشق !

عشق را در خود فرو می دهم ؛ باز بیشتر فرو می دهم ؛ شیره ملس جانی را می مکم ؛ باز بیشتر می مکم ...

منم یک انسان کوچک ؛ تشــــنه عشق .لبــــــریز  لبــــــریز !نتیجه تصویری برای مونس های روحی ویدا

بازیگـــوشانه  کشف می کنم ؛ نــــواهای عاشــــقانه دور و بــــرم را؛ سرریـــــز می شوم و دوباره پــــــر می شوم از زنـــــدگی .از عشــــق و از خدایـــــم .

اینــــک صدای نای مـــن و تــــــو در زمین پخش شده است ؛ اینجا رنگــــها کدرتـــر است  و نـــــورها نـــادرخشان .

 ولی هست ....

هر آنچه از خدایم می خواهم در اینجا هست ؛ گاه زبـــــری ها کلافه ام می کند !

ولی مـــن هستـــم  .

من ؛ لبــــریز از تــــو شده ام ....

اینجا همه چیز از تو ســـــر می رود ...

اینجا بازی و پایکوبی هست و زانوهای خراش خورده ...

اگر بیاموزم که هستی در من درد می کشد . کمتر خواهم گریست .

ما هستیم و صدای نـــــــای پراکنده شده در همه جا ؛ با ماســـت !

پس الهی شـــــکر که در نــــوایی روحــــــانی می چرخــــیم ؛ سرریــــــز می شیم و دوبـــــاره به زندگی بــــــرمی گردیم .

شهر من

باسلام ، سپاس و شادمانی

صبح که به خیابان نگاه کردم ، زمین را خیس از آب باران دیدم .

دیشب باران بارید و سبکی صبحدم روزهای اول شهریور ماه ، روحم را صفا بخشید .

مسیر رفتن تا اداره را با عبارات تاکیدی دوست داشتنی ام ، پربرکت کردم و قبل از آغاز روزی برای کار، یه سر به پارک بغل اداره رفتم .

اغلب صبح ها چون زود به اداره می آم ، بیست دقیقه تا نیم ساعت به پارک می رم روزهایی که به تنهایی در باغ محتشم قدم می زنم دریافتهای بیشتری دارم .چون توجه ام به محیط و آدمهای اطرافم بیشتر است.

امروز به موزیک رادیو که در پارک پخش می شد گوش دادم صدای استاد قربانی ،با لحنی آرامش بخش و صبور . هوا مرطوب و پارک شلوغ شلوغ .

تصویر مرتبط

به مردمانی که دوستشان دارم توجه کردم . اغلب گروهی و هدفمند مشغول ورزش بودند خانمها ، پیرمردها ، مردان و زنان جوانتری که در تنهایی قدم می زدند و لطافت بی نظیزی از مجموعه درخت ها ،کبوترها ، رطوبت هوا و حضور من ....

خدایا سپاس برای اینهمه خلقت زیبا به زنان هم شهری ام که نگاه می کنم عصاره ای از زیبایی ، بلوغ ، فرهیختگی می بینم . اینجا هوشیاری جمعی دانشی را فریاد می زند که در آن انسانها آگاهانه و بدون قضاوت در کنار هم مشغول زیباتر کردن ذهن و روحشان هستند . فارغ از هر گونه نیازی آزاد و رها روزهای تابستانی خود را زیبا می کنند .